شعری از یک دوست


این بار بی تو آغاز می کنم جشن رنگ زرد را
صبح ها که پنجره ی وجودم
رو به نسیم خوشبختی باز است
تو دیگر نیستی           تو دیگر نیستی
که لحظه های ارغوانی ام را رنگ خاکستری بزنی
قاصدک ها تو را دیده بودند
که مجسمه وار خیره بر آن جاده نشسته بودی
افسوس
افسوس که همه وسعت پشیمانی ات تو را وا نداشت
که مرا نظاره گر یک نگاه پنهان کنی
من هم به امید دریا,به چه امید قشنگی
زورق به مرداب تو انداخته بودم
به گمانم
گیسوان مشکی تو,طناب لنگر قلب من بود!!
پس از این دلم چون بهانه های تو را گیرد
خرده های غرورم را نشانش می دهم
و روحم که احساس تنهایی کند
شکسته های دلم را نشانش می دهم
و
تو
دیگر  نیستی... 

مینا