شعری از آلاله

کبوتر و آسمان_ فریدون مشیری

بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت

تو آسمان آبی و روشنی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب
بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب
 

 

سایت  آلاله 

www.azizedelamehsan.blogfa.com


شعری از یک دوست


این بار بی تو آغاز می کنم جشن رنگ زرد را
صبح ها که پنجره ی وجودم
رو به نسیم خوشبختی باز است
تو دیگر نیستی           تو دیگر نیستی
که لحظه های ارغوانی ام را رنگ خاکستری بزنی
قاصدک ها تو را دیده بودند
که مجسمه وار خیره بر آن جاده نشسته بودی
افسوس
افسوس که همه وسعت پشیمانی ات تو را وا نداشت
که مرا نظاره گر یک نگاه پنهان کنی
من هم به امید دریا,به چه امید قشنگی
زورق به مرداب تو انداخته بودم
به گمانم
گیسوان مشکی تو,طناب لنگر قلب من بود!!
پس از این دلم چون بهانه های تو را گیرد
خرده های غرورم را نشانش می دهم
و روحم که احساس تنهایی کند
شکسته های دلم را نشانش می دهم
و
تو
دیگر  نیستی... 

مینا

شعرها قسمت اول

 

شعرهای خود را برای من بفرستید تا آنها را در این قسمت قرار بدهم.

 


خیال تو

 

پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست

حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست


شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست


یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست


خم شد- شکست پشت دل نازکم  ولی

بار غمت ـ عزیز تر از جان ـ کشیدنی ست


من در فضای خلوت تو خیمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست


تا اوج ، راهی ام  به تماشای من بیا

با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست


--------------------------------------------------------------------------------
 

یاس عشق

دیروز در کنار تو احساس عشق بود

دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود

دستان کوچکت که جنون مرا نوشت

این واژه های غرق به خون مرا نوشت

هرجا که رد پای شما هست می روم

فکری بکن به حال من از دست می روم

قلبم شکسته است و هی سرد می شوم

بگذار بشکند عوضش مرد می شوم

دستان خسته ام به شقایق نمی رسد

فریاد من به گوش خلایق نمی رسد

این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست

یا مثل چشم های شما با کلاس نیست

این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر

هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر

بین خودم و آینه دیوار می کشم

هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم

شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست

در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست

بانوی دشت های قشنگی که سوختی

عشق مرا به رهگذران می فروختی

چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین

این دست ها همیشه جوان نیست نازنین

شاید کسی که بین غزل های من گم است

در فصل های زندگی ام فصل پنجم است

یا نه درست مثل خودم لاابالی است

از مردمان غمزدهء این حوالی است

حالا ببین علیه خودم غرق می شوم

در منتها الیه خودم غرق می شوم

دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند

احساس می کنم غزلم ناتمام ماند


--------------------------------------------------------------------------------


 

روزگار غریبی است ...


سه نقطه های تو گاهی هزار واژه ومن

هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

 


همیشه معنی صد اضطراب  ...  من، بی تو

همیشه دیدن بی پرده  ی شما در خواب 

 


 چه عاشقانه ی  پوچی!  تو خوب می دانی

 میان این همه رویا   ، فقط تویی کمیاب

 


و من چه خسته تو را چون سراب می جویم

چه فصل خالی و تلخی ست سهم من زین خواب!

...

 

 

 

 کجاست آنکه ز من آتشی بگیراند

بسازد از تن من  قطعه قطعه های مذاب

 

و یا حضور تو را قصّه قصّه ، فصل به فصل... 

 بخواند از تو غزل های نابِ بی پایاب


   ...


خدا کند که غزلهای آخرم باشد

خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب

 

چه روزگار غریبی ست نازنین، آری

 نه حرف مانده برایم ،  نه عشق های مجاب

 

 بیا... تمام کن این انتظار را در من

 بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب

...

 

 


یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من

 هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب


--------------------------------------------------------------------------------


 

 

عاشقی


چشمک بزن چراغ  ِ خیابان  ِ عاشقی !

در بهت ِ  چشم  ِمرغ  ِغزلخوان ِ عاشقی


 

شاید بهار هم  ، شبی از دوردست  ِخویش

تن در دهد به سوز ِ زمستان  ِ عاشقی


 

قدری بخند در شب دلگیر ِ  چشم من

برقی بزن ستاره ی خندان عاشقی !


 

عیسی بیا که وقت دمیدن رسیده است

بر پیکر ِ  الهه ی بی جان عاشقی


 

اینجا نشسته ام و تنم شسته می شود

با بغض های ابر ِ  بهاران ِ عاشقی


 

گاهی نظر به چشم  ِ پر از شور ِ زندگیت

گاهی به سوی قبر ِ شهیدان ِ  عاشقی


 

در خواب ِ  گریه های خودم غرق  می شوم

این رعد و برق هرشب و باران  ِ عاشقی

 


ای کاش بعد  ِ مـُردن  ِ من  ، دوستان  ِمن

دفنم کنند در غزلستان  ِ عاشقی


--------------------------------------------------------------------------------


 

غزلی برای تو


اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر  دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت   نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

یک آسمان ،  بهانه ی باران برای تو

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

 

--------------------------------------------------------------------------------


 

نشان تو


از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست
 
 رنجیده ام  از آسمان ،  قطع امیدم کرد
دنباله  ی رنگین کمانت را نمی دانست


اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش ،  طعم لبانت را نمی دانست
 
قیچی شدم ،  بال و پرم را یک به یک چیدم
ســـَمت ِ وسیع ِ  آسمانت را نمی دانست

لای ورقها  ، نامه ها  ، دفترچه ها   گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست


--------------------------------------------------------------------------------  

 

منتظر شعرهای شما هستم.